اميرعباساميرعباس، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

عسل مامان نفس بابا

پارک

دیشب با مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله تو رو بردیم پارک ولی حسابی حرص منو در آوردی برا اینکه اینقدر زحمت میکشیدم برات بلیط میخریدم و تو رو سوار وسیله های پارک میکردم ولی تو میترسیدی و سریع پیاده میشدی شب هم که شد مگه میخوابیدی تا ساعت یک شب بیدار بودی و مامان بزرگ و اسیر خودت کرده بودی من و خاله را هم عصبانی ...
28 فروردين 1391

از شیرگرفتن تا مریضی امیرعباس

عزیز مامان یکی از دغدغه های مامانی این بود که چطوری تو رو از شیر بگیرم آخه روزبروز تو به شیر وابسته تر میشدی تا اینکه روز دوشنبه ٢١فروردین مامانی مریض شد حالت تهوع و سرگیجه شدید وقتیصبح به تو شیر دادم همه رو استفراغ کردی از اونجا بود که تصمیم گرفتم برای همیشه تو رو از شیر بگیرم بالاخره با کمک چسب تو رو از شیر گرفتم و تو به همین راحتی با این مساله کنار اومدی حتی فکرش هم نمیکردم اینقدر پسر خوبی باشی منم که این چند روز حسابی مریض بودم و نتونستم بهت برسم تازه تو این موقعیت دندونهای آسیاییتم در اومده تو اشتها نداری چیزی بخوری و حسابی لاغر شدی منم حسابی نگرانتم شبها عادت داشتی شیر میخوردی و میخوابیدی حالا به سختی باید بخ...
26 فروردين 1391

امیرعباس و پتو

عزیزم تو یه پتو داری که خیلی دوسش داری یعنی عاشقشی فقط برای خوابیدن باید اون پتو روی تو باشه تا اون نباشه نمی خوابی کلمه پتو رو هم قشنگ میگی وقتی خوابت میای سریع میری اونو میاری اینطوری میفهمم که خوابت میاد برا همین هر جا میریم من مجبورم پتوی تو رو هم با خودم ببرم ...
22 فروردين 1391

سیزده بدر

سیزده بدر امسال رفتیم باغ دایی محمدرضا طزرجان خداییش خیلی خوش گذشت تو هم کلی با امیر محمد بازی کردی بیچاره بابایی خودش و کشت تا بتونه ازت یه عکس بگیره مگه گذاشتی ...
22 فروردين 1391

امیرعباس خاله را چی صدا میکنه

دلم برای خاله میسوزه بیچاره هر چی تلاش کرد این کلمه خاله را بهت یاد بده تو هم بدجنسی میکنی و اونو با اسم صدا میکنی باز هم اگه میگفتی سعیده اون بدبخت راضی بود میدونی چی صداش میکنی د دو ...
21 فروردين 1391

سال تحویل

امیر عزیز تو موقع سال تحویل خواب بودی و مامانی مجبور بود تا تو بیدار نشدی خونه مامان بزرگ نره برا همین مشغول ظرف شستن شدم تا ظرف کثیف نداشته باشم بابایی هم سر کار بود نیم ساعت بعد از سال تحویل با تلفنهای مکرر عمه طیبه و با بیدار شدن تو به اونجا رفتیم و با سفره هفت سین خوشکلی که عمه پهن کرده بود کلی عکس گرفتیم ولی تو اینقدر شیطونی کردی و تمام وسایل سفره رو بهم ریختی که ما مجبور شدیم سفره رو جمع کنیم در ضمن امسال سال نهنگه ...
7 فروردين 1391
1